حفرهی شمارهی نوزده
نویسنده: سپیده نفیسی
زمان مطالعه:5 دقیقه

حفرهی شمارهی نوزده
سپیده نفیسی
حفرهی شمارهی نوزده
نویسنده: سپیده نفیسی
تای مطالعه:[تا چند دقیقه میتوان این مقاله را مطالعه کرد؟]5 دقیقه
نوزده عدد عجیبی است. وقتی نمرهی نوزده میگیری، نمرهی خوبی گرفتهای اما عالی و کامل نه. نوزده سالگی برای من یک حفره بود. حفرهای که تا انتهایش رفتم و حتی در انتهای آن تاریکی هم نور روشنی نبود. نور نسبتاً خوبی بود اما عالی و کامل نه. در نوزده سالگیام هیچ نمرهی بیستی از زندگی نگرفتم. تمام آن سال را دوییدم و به هیچ خط پایانی نرسیدم.
ماجرا از روز اول دانشگاه شروع شد. لحظهای که مسئول آموزش از بالای عینکش نگاهم کرد و گفت: کلاسهایتان تشکیل نمیشوند. برگردید خانه و سال بعد بیایید.
آن روز برای من تا ابد طول کشید. تمام ذوق و امیدم را از دست دادم. به خلاء رسیده بودم. حفرهای در قلبم ریشه دواند و جای تمام درختان سرسبز را گرفت. کلمههایی که شنیده بودم معنایشان را از دست میدادند و نمیفهمیدم چرا از وسط یک رویای جانیافته سقوط کردم به حقیقتی در یک حفرهی عمیق؟!
من تمام هجده سالگیام را برای کنکور جنگیده بودم. اول شبیه به پرندهای با بال زخمی از کنکور تجربی فرار کردم. از مسیری که تحمل فشار و سختیاش بدون علاقه و انگیزه، پرِ پروازم را نشانه گرفته بود فرار کردم. سال آخر دبیرستان، درست دو ماه مانده به کنکور، بیخیال کنکور تجربی شدم. زدم زیر میز و دیگر نمیخواستم خانم دکتر بشوم. تصمیم گرفتم زبان بخوانم. همین کار را هم کردم. هجده سالگیام را پشت کنکور ماندم، روزی حداقل چهارپنج ساعت زبان فرانسه میخواندم. تمام تلاشهای قبلیام را به همراه کتابهای قطور و تستهای سخت رها کرده بودم و بدون معلم و راهنما پریده بودم توی کام یکی از سختترین زبانهای دنیا. آدمیزاد از یک جایی به بعد دچار میشود و من فقط میدانستم که از یک جایی به بعد هستم و دچار. دچارِ زبان فرانسه شده بودم. علاقهی گمشدهام را پیدا کرده بودم و برای رسیدن بهش هرکاری میکردم.
آن سال تنها سالی بود که برای قبولی در کنکور زبان باید زبان تخصصی همان رشته را شرکت میکردی. یعنی مجبور بودم فرانسه یاد بگیرم و با کنکور انگلیسی به خواستهام نمیرسیدم. من تصمیمم را گرفته بودم، صبح تا شب در اینترنت و کتابها زبان فرانسه میخواندم.
سرجلسهی کنکور فکر میکردم خوششانسترین آدم دنیا هستم که علاقهام با مسیر رسیدن به هدفم همسو شده و همین تستهای کنکور چند ماه بعد تبدیل میشوند به درسهای دانشگاه، خیلی خوشخیال بودم. بههرحال کنکور در دو مرحله برگزار شد؛ کنکور دی ماه را سیدرصد زدم و کنکور تیر راه شصتدرصد. آن همه تلاش در تنهایی، بالاخره نتیجه داده بود. اولویت اول انتخاب رشتهام را قبول شدم، زبان و ادبیات فرانسه دانشگاه فردوسی. همه چیز همانطوری شده بود که میخواستم و این درست همان لحظهای است که سرنوشت، در برابر خوشحالی میایستد و سایهی نحس سختی روی همهچیز میافتد.
ماجرا به روز اول دانشگاه رسید؛ در اولین جلسه تعداد دانشجوها حتی به سه نفر هم نرسید. اینجا همان نگاه سرد و عجیب مسئول آموزش تکرار میشود: کلاسها تشکیل نمیشوند... برگردید خانه... سال بعد بیایید...
در بهت و شوک فرو رفته بودم. نشسته بودم روی یکی از صندلیهای دانشکده. آن روز تمام مدت موسیقی جانِ مریم در دانشکده پخش میشد، دلیلش را نمیدانم؛ شاید برای فیلم زندگیام احتیاج به موسیقی پسزمینه داشتم و یک نفر در دانشکده زحمت انتخابش را کشیده بود.
ساعتها همهچیز را مرور کردم. انصراف از کنکور تجربی، دو مرحله کنکور زبان، انتظار برای نتایج، انتخاب رشته، اعلام نتایج انتخاب رشته، دیدن عبارت قبولی جلوی اسمم، مراحل ثبت نام در پرتال و... . ناگهان همهچیز فرو میریخت. در اوج رسیدن به قلّهی آرزوهایم، سقوط کرده بودم. انگار کوه تبدیل شده بود به آتشفشان فعال و مرا بلعیده بود. دیوارهای ساختمان حمله میکردند به سمتم. زمین پایین میرفت و آسمان نرمنرم ناپدید میشد. این حالت را در هیچ نقطهی کوری پیشبینی نکرده بودم. همیشه فکر میکردم در نوزده سالگی دانشجو هستم یا در بدترین حالت پشتکنکور. فکرش را نمیکردم دانشجویی با یک سال مرخصی اجباری بشوم.
حفرهی نوزده سالگیام روزبهروز عمیقتر میشد. به سمت راههای دیگری میرفتم و تمامشان به بنبست میرسیدند. دنبال باقی علاقههایم میدویدم، کلاس نمایشنامهنویسی ثبت نام کردم، شبِ قبل از اولین جلسه پیام دادند و کلاس به خاطر پرنشدن ظرفیت لغو شد. در مسابقهای شرکت کردم که گروههای سه نفره لازم داشت و اگر همگروهی نداشتیم با بقیه همگروه میشدیم؛ اما تعداد شرکتکنندههای آن مسابقه بر سه بخشپذیر نبود. من و یک نفر دیگر باقی ماندیم. تا آن روز نمیدانستم که باقیماندههای تقسیم، رقمهای تنهایی هستند و از همه چیز جدا میافتند. نمیدانستم که جفتبودن هم میتواند به اندازهی تنهایی دردناک باشد.
در جلسههای نمایشنامهخوانی شرکت میکردم. یک بار تمام اعتماد به نفسم را در مشتم گرفتم و برای اجرای نقش داوطلب شدم. اما آن هم به جایی نرسید. خستهتر از آن بودم که نقش بازی کنم. تمام نشدنها و نرسیدنهای زندگیام همزمان به من رسیده بودند و تسلیم شده بودم. در برابرشان دفاعی نداشتم، همهچیز را به گذر زمان سپرده بودم. همین زمان که من را به اینجا رسانده بود ممکن بود روزی هم نجاتم بدهد. به امید تیرهوتاری دلبسته بودم که بهش ایمان نداشتم. در آزمون عملی رانندگی هم پشت سرهم رد میشدم. گرفتن گواهینامه تبدیل شده بود به میوهی درختی بلند قد و من از عمق حفرهی نوزده سالگیام بهش نمیرسیدم. آنقدر تلاش کردم و نشد که رهایش کردم. در دفتر برنامهریزی و اهدافم جلوی همهی هدفهایم شکلک غمگین کشیدم و غصه خوردم.
سختیها مرا هدف گرفته بودند، راه فراری نداشتم. به هر دری که میزدم قفل بود و پشت هیچ دری خوشبختی منتظرم نبود. در نوزده سالگیام به چیزهایی هم رسیدم اما وقتی به آن سال لعنتی فکر میکنم حجم سختی و تلخی خیلی بیشتر از خوشی و شیرینیست. طی آن سال بارها از خودم میپرسیدم چرا؟ و هیچ جوابی پیدا نمیکردم. هیچکس دلیلش را نمیداند. تصمیم روزگار است که سخت بگیرد و شیرهی جان آدم را بمکد. پس از آن، از من چیزی باقی نمانده بود. شمع تولد بیستسالگی را که فوت کردم، از کسی که هجدهسالگی بودم خبری نداشتم.

سپیده نفیسی
برای خواندن مقالات بیشتر از این نویسنده ضربه بزنید.
کلیدواژهها
نظری ثبت نشده است.
